تراز

باید در تراز انقلاب بود

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشقانه» ثبت شده است

شعر نابی در مورد حضرت فاطمه سلام الله علیها

شنیده می‌شود از آسمان صدایی که...

کشیده شعر مرا باز هم به جایی که ...

 

نبود هیچ کسی جز خدا،خدایی که...

نوشت نام تو را، نام آشنایی که -

 

پس از نوشتن آن آسمان تبسم کرد 

و از شنیدنش افلاک دست و پا گم کرد

 

نوشت فاطمه، شاعر زبانش الکن شد

نوشت فاطمه هفت آسمان مزین شد

 

نوشت فاطمه تکلیف نور روشن شد

دلیل خلق زمین و زمان معین شد

 

نوشت فاطمه یعنی خدا غزل گفته است

غزل قصیده‌ی نابی که در ازل گفته است

 

نوشت فاطمه تعریف دیگری دارد

ز درک خاک مقام فراتری دارد

 

خوشا به حال پیمبر چه مادری دارد

درون خانه بهشت معطری دارد

 

پدر همیشه کنارت حضور گرمی داشت

برای وصف تو از عرش واژه بر می‌داشت

 

چرا که روی زمین واژه‌ی وزینی نیست

و شأن وصف تو اوصاف اینچنینی نیست

 

و جای صحبت این شاعر زمینی نیست

و شعر گفتن ما غیر شرمگینی نیست

 

خدا فراتر از این واژه‌ها کشیده تو را

گمان کنم که تو را، اصلاً آفریده تو را

 

که گرد چادر تو آسمان طواف کند

و زیر سایه‌ی آن کعبه اعتکاف کند

 

ملک ببیند و آنگاه اعتراف کند

که این شکوه جهان را پر از عفاف کند

 

کتاب زندگی‌ات را مرور باید کرد

مرور کوثر و تطهیر و نور باید کرد

 

در آن زمان که دل از روزگار دلخور بود

و وصف مردمش الهاکم‌التکاثر بود

 

درون خانه‌ی تو نان فقر آجر بود

شبیه شعب ابی‌طالب از خدا پر بود

 

بهشت عالم بالا برایت آماده است

حصیر خانه‌ی مولا به پایت افتاده است

 

به حکم عشق بنا شد در آسمان علی

علی از آن تو باشد... تو هم از آن علی

 

چه عاشقانه همه عمر مهربان علی!

به نان خشک علی ساختی، به جان علی

 

از آسمان نگاهت ستاره می‌خواهم

اگر اجازه دهی با اشاره می‌خواهم-

 

به یاد آن دل از شهر خسته بنویسم

کنار شعر دو رکعت، نشسته بنویسم

 

شکسته آمده‌ام تا شکسته بنویسم

و پیش چشم تو با دست بسته بنویسم

 

به شعر از نفس افتاده جان تازه بده

و مادری کن و این بار هم اجازه بده

 

به افتخار بگوییم از تبار توایم

هنوز هم که هنوز است بی‌قرار توایم

 

اگر چه ما همه در حسرت مزار توایم

کنار حضرت معصومه[س] در کنار توایم

فضای سینه پر از عشق بی‌کرانه‌ی توست

"کرم نما و فرود آ که خانه خانه‌ی توست"

 حمیدرضا برقعی

الحمدلله

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
تراز قلم

گفتگوی دختر و خدا

دختر با ناز به خدا گفت:

چطور زیبا می آفرینی ام و انتظار داری خود را برای همگان زیبا نکنم؟

خدا گفت:زیبای من! تو را فقط برای خودم آفریدم...

دخترک،پشت چشمی نازک کرد و گفت:خدا که بخل نمی ورزد،بگذار آزاد باشم

*خدا چادر را به دخترک هدیه داد*

دخترک با بغض گفت:با این؟ اینطور که محدودترم.اصلا می خواهی زندانی امکنی؟یعنی اسیر این چادر مشکی شوم ؟؟؟؟

خدا قاطع جواب داد:بدون چادر،اسیر نگاه های آلوده خواهی شد...هر چیز قیمتی را که در دسترس همه نمی گذارند...تو جواهری...

دخترک با غم گفت:آخر...آخر،آن وقت دیگر کسی مرا دوست نخواهد داشت.نهنگاهی به سمت من خواهد آمد و نه کسی به من توجه می کند

خدا عاشقانه جواب داد:من خریدار توام!
منم که زود راضی می شوم و نامم سریع الرضاست...

آدمیان اند و هزاران نوع سلیقه!

هرطور که بپوشی و بیارایی،باز هم از تو راضی نمی شوند!

اصلا مگر تو فقیر نگاه مردمی؟آن نگاه ها مصدومت می کنند...

دخترک آرزویش را به خدا گفته بود و می خواست چونان فرشته ای محجوب جلوه کند...

چادر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
تراز قلم