تراز

باید در تراز انقلاب بود

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

دیروز تولدم بود اما...

کنار مزار پدر شهیدش نشست.

بغضش ترکید با گریه گفت: پدر دیروز تولدم بود.

و من مثل تمام سال های گذشته شمع هایم را بی آنکه تو کنارم باشی،
فوت کردم.

پدر امروز من 26 ساله شدم و این

یعنی یک سال از تو بزرگترم.
چه طعم تلخی دارد، وقتی یکسال از پدرت پیرتر باشی

پ ن :

نمی دونم می تونید تصور کنید یا نه 

من وقتی خودمو تو این قصه متصور شدم ، 

تازه متوجه شدم چقدر تنهان این فرزندان شهیدی که بعضی ها انگهای مختلف بهشون میزنن

دیروز گزارشی از یه مادر شهید دیدم که براشون فیلم "شیار 143" رو اکران خصوصی گذاشته بودن. به قدری تحت تاثیر حرفای یکی از مادرای شهدا قرار گرفتم که تا 15 دقیقه نمی تونستم جلوی هق هق خودمو بگیرم.

این مادر می گفت 31 ساله که منتظر اومدن پسرشه، می گفت "اگه امام زمان (عج) صلاح بدونه حتی به یه بند انگشتشم  راضی ام البته اگه صلاح می دونه"

همین برای من پر مدعا کافیه

الحمدلله

مطالب مرتبط:

با دید این عکس اگه بارونی نشدی، احتمالا دل نداری

دلایل برتری زنان مسلمان به حوری بهشتی

تندیس شدن سخته

اگه میخواید ثواب کنید....

بقضی که خریدارش خداست

پدری که راضی به گردن زدنی پسرش شد

داستان کوتاه :: دختری که آرزوش مرگ پدره!

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
تراز قلم

ماجرای ازدواج آقا مجتبی، پسر رهبری

« سال 77، خانمی به خانه ی ما زنگ زده بود و گفته بود که می خواهیم برای خواستگاری خدمت برسیم. خانم ما گفته بود: دختر ما در حال حاضر سال چهارم دبیرستان است و می خواهد ادامه ی تحصیل دهد. ایشان دوباره پرسیده بودند که اگر امکان دارد ما بیاییم دختر خانم را ببینیم تا بعد. اما خانم ما قبول نکرده بودند.
بعد خانم ما از ایشان پرسیده بودند که اصلاً شما خودتان را معرفی کنید. و ایشان هم گفته بودند: من خانم مقام معظم رهبری هستم. خانم ما از هول و هراس دوباره سلام علیک کرده بود و گفته بود:« ما تا حالا به همه پاسخ رد داده ایم. اما شما صبر کنید با آقای دکتر صحبت کنم، بعد شما را خبر می کنم». آن زمان خانم من مدیر دبیرستان هدایت بود.
بعد از صحبت با من قرار بر این شد که آن ها بیایند و دخترمان را در مدرسه ببینند که هم دخترمان متوجه نشود و هم این که اگر آن ها نپسندیدند، لطمه ای به دختر ما نخورد.
طبق هماهنگی قبلی، خانم آقا آمدند و در دفتر مدرسه او را دیدند و رفتند.
چند روز گذشت و من برای کاری خدمت آقا رفتم. آقا فرمودند:« خانم استخاره کرده اند، جوابش خوب نبوده است»
یک سال از این قضیه گذشت. مجدداً خانواده ی آقا تماس گرفتند و گفتند که ما می خواهیم برای خواستگاری بیاییم.خانم بنده پرسیده بودند که چطور تصمیمتان عوض شده؟ آقا گفته بودند:« خانم ما به استخاره خیلی اعتقاد دارد و دفعه ی اول چون خوب نیامده بود، منصرف شدند» و خانم آقا هم گفته بودند:« چون دخترتان، دختر محجبه،فرهیخته و خوبی است، دوباره استخاره کردم که خوب آمد و اگر اجازه بدهید، بیاییم.»


۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
تراز قلم

داستان کوتاه :: دختری که آرزوش مرگ پدره!

می گفت: فقط دعا کنید پدرم شهید بشه!


خشکم زد. گفتم دخترم این چه دعاییه؟

گفت:آخه بابام موجیه!
گفتم خوب انشاالله خوب میشه، چرادعاکنم شهید بشه؟
آخه هروقت موج میگیردش وحال خودشو نمیفهمه شروع میکنه منو ومادرو برادر رو کتک میزنه! ، امامشکل مااین نیست!
گفتم: دخترم پس مشکل چیه؟
گفت: بعداینکه حالش خوب میشه ومتوجه میشه چه کاری کرده.شروع میکنه دست وپاهای همهمون را ماچ میکنه ومعذرت خواهی میکنه.حاجی ماطاقت نداریم شرمندگی پدرمون را ببینیم.حاجی دعاکنید پدرم شهیدبشه وبه رفیقاش ملحق بشه ...

 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
تراز قلم